یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

از این به بعد بیایین اینجا

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵

مامی و عمو

برای کنکور که درس می خوندم بیشتر مواقع می رفتم کلاس کنکور یا توی کتابخونه پارک با دو تا از دوستام درس می خوندیم. هما هم که مدرسه می رفت و بابا هم سر کار بود. این وسط فقط مامی بود که همیشه تو خونه بود. روزای دوشنبه که می اومدم خونه همیشه می دیدم مامی خیلی سر حاله و آرایش به هم ریخته ای هم داره. خوب برای من که همه فکر و ذکرم شده بود سکس. این علامت ها نشون دهنده یک سکس خوب بود. اوایل می گفتم نه بابا مامی هرگز به بابا خیانت نمی کنه. دیگه آخر خیانتش همون دستمالی شدنش توسط علی بوده ولی حموم رفتن دوشنبه عصرای مامی اونم قبل از اومدن بابا منو بیشتر به شک می انداخت. واسه همین تصمیم گرفتم ببینم موضوع از چه قراره. اتاق خوابهای خونمون همه طبقه بالای خونه بود و تو طبقه اول پذیرایی، نشیمن، آشپزخونه و یه دستشویی بود و یه راه پله که توی خونه بود و پائین و بالا رو به هم مرتبط می کرد. خیالم راحت بود که اگر مامی کاری هم بخواد بکنه تو اتاق خوابشون می کنه. برای همین دوشنبه که رسید با خیال راحت قراره کتابخونه ای خودمو بهم زدم و رفتم خونه. از قفل بودن در خونه که فقط مواقعی که هیچکس خونه نبود قفلش می کردیم، حدس زدم که حتماً مامی با یکی تو خونس. آروم در رو باز کردم و رفتم تو. ولی هر چی گوش کردم هیچ خبری نبود! رفتم بالا تو همه اتاقا سرک کشیدم دیدم نه خیر کسی نیست. پیش خودم گفتم دیدی بیخودی فکرای الکی می کنی! همه مثل تو نیستن. رفتم دوباره از خونه بیرون تا سر ساعت بیام که کسی شک نکنه. دوباره حدود 3 برگشتم که دیدم مامی خونس ولی مثل همیشس. نه آرایش بهم ریخته ای و نه سرحال اتفاقاً برعکس خیلی هم تو خودش بود. رفتم سراغشو یه ذره سر بسرش گذاشتم دیدم نه اصلاً حالش خوب نیست. ازش پرسیدم مامی چیزی شده گفت نه. گفتم آخه ناراحتی. گفت نه. گفتم معلومه. پای چشات گود افتاده. گفت: هستی یه جوری حرف می زنی که انگار خودت زن نیستی. خوب پریودم دیگه دخترم. دوباره همه فکرا اومد تو ذهنم. پس پریود بوده و که خبری نبوده! یه هفته صبر کردم و دوباره دوشنبه زودتر رفتم خونه سر کوچه که رسیدم اولین شوک بهم وارد شد. کادیلاک طلایی عمو نصرت سر کوچه پارک بود. از شدت هیجان و اضطراب پاهام می لرزید. رفتم در خونه و در رو باز کردم . این دفعه قفل هم نبود. آروم رفتم تو. به محض این که رسیدم پای پله های طبقه بالا صدای آه و اوه مامی رو شنیدم. با احتیاط رفتم بالا و از پنجره اتاق خوابم رفتم توی ایوون و یواشکی از پنجره مشغول نگاه کردن شدم. مامی خوابیده بود و عمو نصرت هم سینه به سینش روش افتاده بود و حسابی مشغول بودن. تا حالا نمی تونستم تصور کنم مامی موقع سکس چه شکلیه. خیلی هات بود. حتی سنش باعث نشده بود که خیلی هیکلش به هم بریزه. تو این فکرا بودم و با خودم هم ور می رفتم که ارضا شدم و شل و ول. ولی دوست داشتم تا ته ماجرا رو ببینم. عمو نصرت که معلوم خالش خیلی خرابه صورتشو نزدیک مامی برد و یه چیزی بهش گفت. مامی برگشت و عمو دوباره کرد توی مامی. اما این دفعه فقط چند ثانیه طول کشید و بعدش کیرشو کشید بیرون و همه آبشو ریخت روی کون مامی. بعد هم یه جعبع دستمال از روی میز کنار تخت ور داشت و داد به مامی و خودش پاشد رفت بیرون از اتاق. مامی هم خودشو با دستمال پاک و بلند بلند گفت: نصرت داری میایی زیر گاز رو هم خاموش کن. اصلاً نمی تونستم باور کنم. تازه داشتم می فهمیدم که چرا من این قدر همیشه حشریم! تا عمو بره من بیرون موندم و وقتی که رفت برگشتم تو اتاقم و منتظر شدم مامی بره دستشویی تا من برم و از بیرون دوباره بیام. هنوز هم اون روز که یادم میاد یه حس عجیبی بهم دست می ده نمی دونم شاید مامی از سکس با بابا لذت نمی برده که این کارو کرده شاید هم ما خانوادگی این طوری هستیم

دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۵

معلم خصوصی هما

نمیدونم شما مردا به کی میگین جنده ولی من به کسی می گم که از این راه پول در میاره. برای همین هم من هم به علی هم به امیرحسین ماجرای رابطمو گفتم. برخورد هردوشون خیلی بد بود! از اون به بعد تصمیم گرفتم قبل از این که با کسی بخوام رابطه ای داشته باشم از گذشته ام بهش بگم.نفر بعدی که هوس کردم باهاش سکس داشته باشم معلم خصوصی هما بود. هما تو ریاضی مشکل داشت برای همن یک معلم براش می اومد که این معلمه خیلی توی خانواده ما داستان ساز شد. اسم کوچیکه این معلمه مجید بود. البته توی خونه ما به نام خانوادگیش شناخته میشد که من اینجا نمیگم. خلاصه این آقا معلم یه مرد 27 یا 28 ساله بود و یکسال از ازدواجش می گدشت. بابا معتقد بود معلم خصوصی باید جوون باشه و متأهل و این آقا مجید هم این مشخصات رو داشت. اوایل خیلی عادی مثل همه معلم خصوصیا می اومد و کارشو میکرد و می رفت. من هم هنوز با علی رابطه داشتم. حتی یه بار که علی اومده پیشششم مجید هم پیش هما بود توی اتاق بغلی بود. من هم که موقع سکس دوست ندارم محدود باشم اون روز پدرم دراومد از بس به جای آه و اوه کردن بالش رو گاز گرفتم.بعد که علی رفت من هم خسته و به هم ریخته داشتم میرفتم دستشویی که همون موقع مجید و هما هم از اتاق اومدن بیرون. در حال خداحافظی با مجید دیدم قیافه هما ناراحته. وقتی مجید رفت هما با عصبانیت گفت نمیشد یه ساعت جلوی خودتو می گرفتی که آبروی من نره! هما کم و بیش از رابطه من با علی و امیرحسین با خبر بود و میدونست من هیچ چیزی رو با سکس عوض نمی کنم. البته خودش هم کم کم مثل من داشت می شد. ولی اون روز از دستم ناراحت شده بود و من فهمیدم که گند زدم. ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم: مگه چی کار کردیم؟ گفت: اتفاقاً این همون سوالی بود که مجید هم از من پرسید! گفتم: غلط کرد! تو چی بهش گفتی؟ گفت: گفتم صدا از بالا میاد و اون هم با یه خنده قضیه رو تموم کرد. گفتم: بی جا کرد خندید! عنتر خان! و بعد رفتم هما رو بغل کردم و گفتم: ببخشید خواهری خوبم که آبروریزی کردم! هما هم مثل خودم که همیشه یه دره غرغر می کنم غرغر کرد و بعد هم همه چی تموم شد. اما این تازه اول ماجرا بود! پس فردا که مجید دوباره اومد ترجیح دادم جلوش نرم. از دستش ناراحت بودم و مثلاً قهر کرده بودم. اما بعد از این که رفت هما گفت: سراغتو گرفت! پرسید خونه نیستی؟ هما هم بهش گفته بود نه چطور مگه؟ مجید هم گفته بود آخه دیدم سر و صدا نمیاد حدس زدم نباید هستی خانم خونه باشه! داشتم آتیش می گرفتم. مرتیکه عوضی منو مسخره کرده بود. از یه طرف از این که مجید به خودش جرأت داده بود راجع به من اون طوری حرف بزنه لجم در اومده بود و از طرف دیگه از همون جراتش خوشم اومده بود. خیلی با خودم فکر کردم تا این که دلم زدم به دریا و تصمیم گرفتم بدون تعارف بهش پیشنهاد بدم. شماره تلفنشو از توی دفتر تلفن برداشتم و غروب به بهونه آدامس خریدن رفتم از تلفن سر کوچه زنگ زدم. کسی بر نداشت. اعصابم بهم ریخته بود. خلاصه دیدم تنها راه حلم اینه که پس فردا که میاد حرفمو بهش بزنم. با هما که رودروایسی نداشتم. مامی هم که همون اولش احتمالاً می اومد چای و میوه و شیرینی می ذاشت توی اتاق هما و می رفت. مجید که اومد صبر کردم تا خیالم از مامی راحت بشه. بعد رفتم در زدم و منتظر هم نشدم و در رو باز کردم. لباس قشنگ و بازی هم پوشیده بودم. یه دامن جین تا سر زانو بود. با یک تاپ سرمه ای که بدنم رو سفیدتر نشون بده. وارد شدم و وایسادم پشت هما و مجید که نشسته بودن پشت میز تحریر هما و داشتن کار می کردن. مجید حرفشو قطع کرده بود و منتظر من بود تا حرف بزنم. که هما گفت: هستی کاری داری؟ رو به مجید گفتم: نه فقط گفتم خودمو نشون بدم که شما فکر نکنی اگه سر و صدام نیاد خونه نیستم! هما دهنش باز مونده بود و منو نگاه می کرد. اما عکس العمل مجید که باز هم فقط یه خنده بود منو بیشتر عصبی کرد! گفتم: مزاحمتون نمی شم. فقط چند دقیقه می مونم و می رم. هما بدجوری از دستم ناراحت شده بود و این از نگاهش کاملاً معلوم بود. به هر حال من الکی خودمو مشغول کتابهای هما کردم و اونا هم دوباره شروع کردن به حل تمرین. پشتشون به من بود. مجید سمت چپ و هما هم سمت راست. آروم آروم خودمو نزدیکشون کردم جوری که انگار می خواستم ببینم چی کار می کنن. اما پای پچمو آوردم بالا و گذاشتم روی چوب کنار صندلی و شروع کردم به مالیدن ساق پام به دست چپ مجید که روی صندلی تکیه گاهش بود. مجید یه لحظه مکث کرد و شاید برای این که بد نشه دوباره شروع کرد به تدریس. خودمو بیشتر دولا کردم تا سینه ها با سمت راست سرشونش تماس پیدا کرد و همون طوری موندم. مجید هم بالاخره خودی نشون داد و با انگشتای دست چپش شروع کرد به بازی کردن با پای من. وقت استراحت که شد هما رفت از اتاق بیرون و من هم که حالا خیالم راحت بود که مجید رو اسیر خودم کردم، پرسیدم: خوب آقا معلم شما فقط بلدی ریاضی درس بدی یا چیزای دیگه هم بلدی؟ گفت: اگه منظورت درسای اونطوریه که تو نیازی به معلم نداری! هنوز باهاش فاصله داشتم شاید 1 متر. از همون جا دستامو گذاشتم زیر سینه هامو دادمشون بالا . یه ذره هم زبونمو روی لبام مالیدم و گفتم: بای بای آقا معلم و منتظر جوابش هم ندم. بعد از اون همش تو فکر این بودم که چه جوری با مجید قرار بذارم. تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که بگم معلم خصوصی من هم بشه. سال سوم دبیرستان بودم و آمار و احتمال جزیی از درس ریاضیات جدیدمون بود که من هم توش خیلی قوی نبودم. موضوع رو با بابا در میون گذاشتم و اون هم گفت باشه. فقط مطمئنی همین معلم هما برای تو هم خوبه؟ گفتم آره قرار شد بابا با مجید صحبت کنه اما قبلش من خودم این کار رو کردم و چون می دونستم هر جمعه صبح ما برنامه خرید و ناهار بیرون داریم به مجید گفتم تو بگو من فقط جمعه صبح ها می تونی. خلاصه برنامه درست شد. قرار بود جمعه ها 9 تا 1 کلاس باشه. پنجشنبه آرایشگاه رفتم و حسابی به بدنم رسیدم. یه استرچ ساتن که اون موقع مد بود پوشیدم با یه تاپ سفید روی اونا هم یه مانتو! مامی که منو دید گفت: چرا مانتو پوشیدی؟ گفتم: این طوری راحت ترم. مامی کلی قربون صدقم رفت و همون موقع هم صدای زنگ در اومد. مامی اینا بعد از اومدن مجید رفتن و ما هم رفتیم تو اتاق. دفعه اولم نبود که می خواستم با یه مرد رابطه داشته باشم ولی این دفعه خیلی برای مهیا شدن شرایط زحمت کشیده بودم. مجید قبل از من رفته تو اتاق و من بعد از او نرفتم. هیچ حرفی نزدیم انگار صد ساله همدیگرو می شناسیم. مانتومو در آوردم و اونم اومد به سمت من و شروع کرد به بوسیدن. تجربه خوبی از بی تجربگی های خودم داشتم. برای همین در عین این که هر کاری می خواستم می کردم گذاشتم هر کاری هم اون می خواد بکنه. بعد از لب گرفتن ازم پرسید از کجا شروع کنم؟ گفتم: اول از همه می خوام باهات حرف بزنم. باز از اون خنده های اعصاب خورد کنش کرد و گفت: بفرمایین! گفتم: من خیلی تا حالا سکس داشتم. بیش از 20 بار ولی فقط با دو نفر. و این دو نفر هم الان دیگه با من نیستن. تو هم مسلماً آخرین نفری نخواهی بود که با من سکس می کنی. اینو بدون و اگر فکر می کنی تحمل دیدن منو با یه نفر دیگه نداری الان بهم بگو. خندید ... داشتم دیوونه می شدم. گفتم تو همیشه اینقدر می خندی؟ گفت: مگه عیب داره؟ گفتم: آخه من ازت سوال کردم ولی تو هیچی نمی گی! گفت: سکوت علامت رضاست! اما من هم ازت سوال دارم. اون هم 3 تا. اولیش این که این کاره ای یا نه؟ دومیش این که چرا منو انتخاب کردی؟ و سومیش هم این که دختری یا نه؟ مثل خودش گستاخانه جوابش رو دادم. که اولاً این کاره خودتی! من فقط دوست دارم از این کار لذت ببرم و گرنه سراغ تو نمی اومدم. می رفتم سراغ بچه پولدارا! دوماً رو هم که تو اولاً بهت جواب دادم. سوماً هم این که اگر برام مهم بود خودم بهت می گفتم. گفت: یعنی چی؟ گفتم: یعنی تو هر کاری می خوای بکن! گفت: باشه حالا از کجا شروع کنم؟ و من هم طبق معمول دوست داشتم با مشت و مال شروع بشه. رفتم زیر ملافه و تاپ و شلوارم رو در آوردم. اون هم لباساشو در آورد. عین عمله ها شرتش رو هم کشید پائین. خیلی معمولی بود ولی از شدت حشری بودن کیرش نبض داشت. گفتم: همیشه اینقدر هولی؟ بازم فقط خندید و مشغول شد. کارش رو هم خوب بلد نبود داشت کبودم می کرد. ولی کم کم فهمید باید چی کار کنه و قشنگ سر حالم آورد. گفت: انگشتای دست و پای تو و هما خیلی قشنگن. گفتم: می دونم! گفت: می خوای بلیسمت؟ گفتم: کجامو؟ گفت: همه جاتو! گفتم: اگه دوست داری آره. اونم شروع کرد به لیسیدن من. خیلی بهم مزه می داد وقتی با زبون از پشت رونم می اومد به سمت کسم. داشتم دیوونه می شدم. وقتی حسابی سرحالم آورد گفتم: می خوای منم ماساژت بدم؟ روی شکمش خوابید و من شروع کردم با ناخونام با رونش ور رفتن. گفت: تو همه رو این طوری می مالی؟ گفتم: من کسی رو نمی مالم این دفعه استثناست! همون طوری که دستمو بهش می کشیدم از بین پاهاش دستمو زیرشو کیرشو گرفتم توی دستم. یه ذره باهاش ور رفتم دیدم صداش داره در میاد. گفتم: حالا ما حق داشتیم اون روز جیغ و داد کنیم یا نه؟ گفت: آره والا! خیلی حرفه هستی دختر. گفتم: به تو ربطی نداره تو حالتو ببر. بعد بغلم کرد و دوباره مشغول شد. گفتم: نمی خوای بکنی؟ چیه می ترسی زود بیاد؟ گفت: مطمئنم زود میاد. با این کارایی که تو می کنی اگه دیر بیاد معلومه مریضم! با ناز بهش خندیدم و گفتم: نترس من این جام اگه اومد بازم می تونی بکنی! گفت: مطمئنی برات فرقی نمی کنه اوپن بشی یا نه؟ گفتم: آره. هنوز آره رو کامل نگفته بودم که احساس کردم داره توم می کنه. یه ذره تلاش کرد تا سرش رفت تو. قبلاً تا اینجاشو امتحان کرده بودم ولی یهو با یه فشار احساس کردم یه چیزی رسید به شکمم. خیلی حال عجیبی بود. مدتها بود منتظر این لحظه بودم. انتظار داشتم زیرم خونی بشه ولی خبری نشد. در آورد و گفت: اپن بودی؟ گفتم: نه. گفت: پس پرده ات حلقویه. گفتم: یعنی چی؟ گفت: این نوع پرده ها فقط موقع زایمان پاره می شه. گفتم: حالا مهم نیست بکن تو تا سرد نشدیم. نمی دونم به 10 بار عقب و جلو رفتن رسید یا نه که یهو دیدم قیافش عوض و شد و کیرش رو در آورد و آبشو ریخت روی شکمم. آبش کمتر از علی و امیر حسین بود ولی خیلی غلیظ بود. با دستم آبشو روی شکمم و سینم مالیدم و گفتم: دوباره؟ گفت: اما بده بچه! گفتم: بی چاره خانومت خیلی کم ظرفیتی! گفت: تو باعث شدی اینقدر زود آبم بیاد والا اونو حسابی باید بالا و پائین کنم تا تموم بشه.اون روز و بعداً هیچوقت مجید نتونست دوباره آبشو بیاره! اما به جاش برام راجع به نوع پرده گفت و خیالم رو راحت کرد. وقتی مامی اینا اومدن مجید هم نیم ساعت بعدش رفت. وقتی رفت هما گفت: کلاس چطور بود؟ گفتم: بد نبود. گفت: درس هم خوندین؟ گفتم: خوب پس چی کار می کردیم؟ گفت: همون کاری که اون روز تو اتاق من باهاش کردی دیگه. هیچی نداشتم که بگم. فقط گفتم: هما تو رو خدا به کسی چیزی نگیا. گفت: اگه می خواستم بگم باید قبلاً می گفتم، نه الان

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵

تولد مریم

سکس نصف و نیمه با علی رو همین طور ادامه دادم تا این که یه بار توی تولد یکی از دوستام با برادرش آشنا شدم. اسم دوستم مریم بود و اسم برادرش هم امیرحسین. اون روز تولد 17 سالگی مریم بود و من هم که دیگه هیکلم از حالت بچه گونه کاملاً در اومده بود با لباس یه سره مشکی که از همایون برام از اتریش فرستاده بود رفتم مهمونی. لباس بالاش بندی بود و دستامو زیر بغلم لخت بود. اما چون یقش مربعی بود سینه هام اصلاً پیدا نبود. از پائین هم تا بالای زانوهام بود و من هم می دونستم با پاهام می تونم دل هر مردی رو ببرم مخصوصاً اونو پوشیده بودم. آخه مریم از قبل بهم گفته بود که فامیلاشون هم هستن و بیشترشون هم پسرن. اوایل مهمونی مثل همیشه سرد و خشک بود و هی مامان مریم حرف می زد و بقیه گوش می کردن تا این که وقتی همه اومدن نوار گداشتن و شروع به رقصیدن کردیم. آهنگش هنوزم یادمه ... موقع بزن و یه کوبه ... موقع بزنم یه چوبه ... دیگه صبح بی غروبه. یادش به خیر. موقع رقص عین مسجد شده بود پسرا با هم دخترا با هم می رقصیدن. من هم که اصلاً از این شرایط راضی نبودم رفتم سراغ داداش مریم که داشت دنبال یه نوار می گشت. گفتم: آهنگش که خوبه من اینو دوست دارم! امیرحسین گفت: چشم عوضش نمی کنم. پاشد و معلوم بود راضی نیست! گفتم: می خوای با من برقصی؟ جوابی از دهنش در نیومد و به جاش شروع کرد به رقصیدن! من هم همین طور. یه مقدار که گدشت دیدم سه چهار تا دیگه هم مثل ما دارن دختر و پسر می رقصن. تازه داشت می شد مهمونی! وسطای رقص در گوش امیرحسین گفتم: چیزی دارین برای خوردن؟ گفت: مشروب؟ گفتم: آره. آره ولی بابام گفته چون ممکنه کمیته بریزه مشروب رو نذاریم. گفتم: من هم نمی گم بذاریم که. می گم برای من یواشکی بیاری. گفتک بذار ببینم چی کار می کنم. خوشم اومد ازش. مکث نکرد. رفت و چند دقیقه بعد با دو تا لیوان نوشابه اومد که من می دونستم توش نوشابه خالص نیست! لیوان رو داد به من و خودشم هم نشست کنارم. اون شب خیلی مشروبه به من چسبید. قبلاً با علی هم خورده بودم ولی تنها بودیم و خیالمون راحت بود. ولی این دفعه که داشتیم دزدکی لای اون همه آدم می خوردیم یه چیز دیگه بود! تا قبل از شام هی مشروب خوردیم و رقصیدیم. سر شام چشام همه چی رو چهار تا می دید. مریم اومد پیش ما و گفت خوب شما دو تا با هم جور شدینا! امیرحسین هوای هستی رو که داری؟ امیرحسین هم با سر تأئید کرد و بعد مریم یه بوس از گونه امیرحسین کرد و بلافاصله یه نگاه معنی داری بهش کرد! بعد گفت امیرحسین مگه بابا نگفته بود مشروب نباشه؟ معلوم بود ناراحت شده. با این که امیرحسین 3 سال از مریم بزرگتر بود ولی معلوم بود حسابی ترسیده. من سریع پریدم وسط و گفتم: مریم جون من ازش خواستم برام بیاره بعد هم دوست نداشتم تنها بخورم! مریم که معلوم بود ناراحته گفت آخه اگه بابا بفهمه چی؟ امیرحسین هم گفت: خودم بهش می گم. تو ناراحت نباش. خلاصه بعد از شام دوباره رقص و کیک و کادوها بود و من هم کماکان لیوان نوشابه توی دستم بود(!) مامی که زنگ زد برای اینکه ببینه بیاد دنبالم یا نه. مستی کار خودشو کرده بود و من هم الکی و بدون این که کسی بهم تعارف کرده باشه به مامی اصرار کردم که می مونم پیش مریم. اما خودم می دونستم چه مرگم شده! بالاخره مامی رو راضی کردم و بعد به مریم هم گفتم و اون هم که توی عمل انجام شده قرار گرفته بود به ناچار خودشو شاد نشون داد! مهمونا که همه رفتن من شروع کردم به کمک کردن به مامان مریم برای تمیز کردن خونه ولی حالم خیلی خراب تر از این حرفا بود. برای همین یهو سینی لیوان ها از دستم افتاد و همهشون خورد شدن! خودم که زیاد حواسم نبود ولی می دیدم که همه اومدن سراغ منو دارن حالمو می پرسن. دیگه چیزی نفهمیدم تا این که یهو از خواب پریدم و دیدم توی اتاق مریم خوابیدم ولی خود مریم نیست. سرم گیج می رفت. می دونستم مال الکلی که خورده بودم. هنوز مست مست بودم. هموم جا رو تخت چراغ بغل دستم رو روشن کردم و دیدم ساعت 1 نصفه شبه. از جام پا شدم و آروم آروم رفتم بیرون دیدم مریم جاشو روی زمین تو هال انداخته و خوابیده. دیدم در اتاق بغلی من بستس و چراغش هم روشنه. حدس زدم باید اتاق امیرحسین باشه. گفتم در می زنم می رم تو اگه امیرحسین که چه بهتر اما اگر مامان و بابای مریم بودن معذرت می خوام می گم فکر کردم این اتاق مریمه. در زدم و بدون مکث در رو باز کردم. دیدم امیرحسین دراز کشیده رو تخت و مشفول کتاب خونده. امیرحسین با تعجب گفت: سلام. حالت خوبه؟ من خیلی نگرانت بودم. گفتم: آره معلومه! چرا نیومدی پیشم؟ گفت: خواستم بیام ولی مریم نذاشت. گفت تو حالت خوب نیست و شاید دوست نداشته باشی تو این حالت کسی ببینتت. با شنیدن این حرف دیدم وقتشه و بدون مکث زیپ لباسمو از پشت باز کردم و لباسم افتاد. با شرت و سوتین جولوش وایسادمو گفتم: راست می گفته حالم خیلی خرابه. ولی تو حالم خوب می کنی مگه نه؟ امیرحسین داشت شاخ در میاورد. با تته پته گفت: چی کار داری می کنی؟ گفتم: من که مریضم تو باید یه کاری بکنی. خندم گرفته بود. مستی دیوونم کرده بود. دیدم همون طوری توی رختخواب دراز کشیده گفتم: چیه ترسیدی؟ نترس کاریت ندارم. فقط می خوام کنارت بخوابم. بعد بلافاصله رفتم لحاف رو زدم کنار و روی تخت دراز کشیدم دیدم فقط یه شرت پاشه و من هم بدون تعلل شروع کردم به مالش رونم به رونش و با دستم هم شروع کردم با کیرش از روشرت ور رفتن. احساس می کردم وقت پس دادن تمام درس هایی که از فیلم ها و از رابطم با علی گرفتم رسیده. دیگه صبر جایز نبود. با آه و اوه خودم اون رو هم سر حال آوردم و شروع کردم به لب دادن. دیگه نباید اشتباه گذشته رو تکرار می کردم. دلم می خواست از همه نعمت هایی که خدا بهم داده استفاده کنم. امیرحسین هم شروع کرد به ور رفتن با من و سوتینمو به زور از تنم در آورد. شرتم هم با یک حرکت کشید پائین و من هم همین کارو با اون کردم. کیر خوبی داشت. بهتر از مال علی بود هم بزرگتر بود هم خوشگل تر. طاقت نداشتم. رفتم زیر لحاف و شروع کردم به خوردن. نمی دونم چقدر طول کشید اما آقای بی ظرفیت همون جا توی دهنم خودشو خالی کرد. من هم که تازگیا آب علی رو می خودم برام دیگه مهم نبود و به ساک زدنم ادامه دادم تا دیدم کیرش داره کوچیک می شه. اومدم بالا و گفتم: خیلی آتیشت تنده! می ذاشتی 2 دقیقه بشه بعد. خندید و هیچی نگفت. گفتم حالا من با این امیرجسین کوچولو که یه وری افتاده چطوری باید حال کنم؟ امیرحسین گفت: من هنوز می تونم یه کارایی بکنم. گفتم: امتحان می کنیم. و دوباره رفتم پائین و شروع کردم به ساک زدن. یکی دو دقیقه بعد دوباره کیرش بلند شد و من هم خوشحال و بدون معطلی خوابیدم و گفتم نوبته تو شد. فقط یادت باشه که من دخترم ولی اگه تو بخوای می تونم زن هم باشم. ترشوبودنش حالمو گرفت. چون گفت: نه من با کون بیشتر حال می کنم. می خواست تف بزنه که گفتم یا کرم بزن یا خشک خشک بکن. گفن: کرم ندارم تو اتاق. خشک خشک هم که خیلی درد داره. گفتم ولی من به تف ترجیحش می دم! گفت: باشه می رم از تو اتاق مریم کرم میارم. زود رفت و با کرم برگشت و سریع مالید به دور و ور کونم و یه ذره ور رفت تا نرم بشه و بعد هم کیرشو کرد تو. عادت داشتم ولی مال امیرحسین یه بیشتر درد داشت. بالششو گاز گرفتم و تحمل کردم. امیر حسین هم شروع کرد به عقب و جلو رفتن. من هم با دستام از زیر شروع کردم با خودم ور رفتن. کون همیشه اولش خیلی درد داره و بعد از این که تموم میشه آدم احساس می کنه هنوز یه چیزی توشه! موقعی داشت آبش میومد گفت می خوای در بیارم گفتم آره ولی الان نیار چون کار دارم. امیرحسین هم صبر کرد ببینه من می خوام چی کار کنم. گفتم تو دراز بکش روی تخت. همین کارو کرد و من هم نشستم روش ولی کیرشو خوابوندم روی شکمش. دلم می خواست داغی کیرشو حس کنم تا ارضا شم. با چند بار تکون خوردن هر دومون خالی شدیم و وقتی پاشدم برای این که بهش یه حالی بدم یه لیس هم به تخماش زدم که شده بود اندازه نخود! دیگه باهاش حرف نزدم پاشدم خودمو تمیز کردم و لباس پوشیدم و رفتم سر جام خوابیدم. فرداش امیرحسین هر کاری که منو برسونه بابش نذاشت و من با بابای مریم رفتم خونه. شنبه که رفتم مدرسه با دیدن مریم بوی کرمی که باهاش امیرحسین منو کرده زد زیر دماغم و حالم خراب شد. مریم گفت چرا بیخودی می خندی؟ گفتم یاد یه موضوعی افتادم که بعداً برات تعریف می کنم
...
اگه دیر به دیر میام دو تا دلیل داره. اولیش این که هم سر کار می رم هم شوهر داری می کنم. دومیش هم اینه که برام کامنت کم می ذارین. خیلی کم

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

من وعلی

بعد از اون اون ماجرا همیشه تو فکر این بودم که ماساژ یکی از حشری کننده ترین کارهایی که می شه کرد. با این که خیلی دلم سکس می خواست تا شونزده سالگی حتی دوست پسر هم نداشتم. یعنی همون خود ارضایی و فیلم دیدن رو به رابطه ای که ممکنه به عشق ختم بشه ترجیح می دادم. عسل که از همون یازده - دوازده سالگی دوست پسر داشت همیشه منو مسخره می کرد و می گفت تو عین پسرایی می مونی که دستشون از همه جا کوتاهه! فیلم می بینی و خود ارضایی می کنی. دارم از موضوع پرت می شم! تو شونزده سالگی یه دوست پسر پیدا کردم و اون کسی نبود جز علی پسر عموم. از سال قبلش که همایون داداشم رفت اتریش پیش عمه ام اینا من با خیال راحت با علی بگو بخند می کردم. البته همایون قبلاً هم کاری بهم نداشت ولی من خودم ازش حساب می بردم و هنوز هم می برم!داشتم می گفتم با علی کم کم رابطه پیدا کردم و خیلی سریع هم می خواستم به آرزوی چند ساله خودم برسم. قیافه و هیکلم خوب بود. البته الان که عکسای اون موقع خودمو می بینم خنده ام می گیره! یه روز که مامی رفته بود پیش دایی اینا و هما هم کلاس سه تار بود به علی زنگ زدم و بعد از حرف زدن های همیشگی بحث رو کشوندم به ماساژ. گفتم من عاشق اینم که یکی منو ماساژ بده. علی هم می گفت خیلی کاره با حالیه و اون هم دوست داره که منو بماله. من بهش گیر دادم که تو پر رو خجالت نمی کشی بخوای به من دست بزنی؟ اون هم گفت تو خودت می گی دوست داری خوب من هم دوست دارم پس برای چی باید خجالت بکشم؟ خلاصه اینقدر پای تلفن باهاش راجع به ماساژ و ور رفتن و این چیزا حرف زدم که تغییر لحن صداشو از پای تلفن هم حس می کردم. بعد که خیالم راحت شد حسابی حشری شده بهش گفتم من تا دو ساعت دیگه تنهام اگه دوست داری می تونی بیایی منو ماساژ بدی. ولی اگه قول بدی کار دیگه ای نکنی شیطون! اون هم با کله قبول کرد و با آژانس اومد پیشم. من که بار ها با صحنه ماساژ دادن مامی توسط همین علی آقا خود ارضایی کرده بودم دوست داشتم اون صحنه رو برای خودم باز سازی کنم. واسه همین یه دامن که ماکسی بود و چین دار پوشیدم. رنگش قر و قاطی بود ولی بیشتر زرد توش بود. بلوزم هم یه بافتنی یقه هفت مشکی بود. علی که اومد تا اومد شروع به حرف زدن بکنه بهش گفتم من تا حالا بهت لب ندادم دادم؟ اونم گفت نه! خوب اگه امروز منو خوب ماساژ بدی جوری که خستگیم در بره آخرش می ذارم لبمو یه بوس کوچولو بکنی. دیگه همه چی رو براش حاضر کرده بودم. سریع دویدم تو اتاق مامی و بابا و گفتم بدو بیا که وقت نداریم! علی با خنده گفت نکنه قراره همه این وقتو به ماساژ بگذرونیم؟ گفتم تو مگه نمی گی دوست داری منو بمالی پس خفه شو و بیا منو بمال که خیلی خستم. علی اومد و من هم دراز کشیدم رو تخت مامی و بابا. دوباره یاد اولین سکس واقغی که دیده بودم افتادم. خونمون عوض شده بود ولی تخت همون تخت بود. تو این فکر بودم که علی گفت از کجا شروع کنم؟ گفتم از پشتم. نه نه سر شونه هام. علی هم شروع کرد به مالیدن سر شونه هام. خنده ام گرفته بود که از همون اول دستشو گذاشته بود زیر یقه ام! گفتم علی آقا بفرما تو دم در بده؟ گفت وای تو هم که حالا واسه ما مؤمن شدی! دستشو در آورد و از رو شروع کرد به مالیدن پشتم. یه ذره که مالید گفت آخه این زبره نمی شه. گفتم اِ اِ اِ اِ ... خر خودتی علی آقا! منظورت چیه؟ گفت خداییش با نمی شه می خوای لباستو عوض کن بعد! گفتم نه وایسا الان درستش می کنم. رو تختی رو زدم کنار و ملافه رو کشیدم رو خودم. بلوزمو اون زیر در آوردم و در عین حال حواسم به نگاه های دزدکی علی بود. گفتم چشاتو درویش کن علی! اونم سریع چشمشو برگردوند و گفت خوب کور که نیستم تو لخت می شی منم می بینم! نمی دونم علی چطوری می تونست اون شرایط رو تحمل کنه من خودم اگه جای علی بودم علی این کارا رو با من می کرد همون جا شلوارشو می کشیدم پائین و خودمو خلاص می کردم! شاید هم الان این طوری فکر می کنم. نمی دونم!؟ با کنایه بهش گفتم ببینم این طوری راحتی یا باید اون یکی رو هم در بیارم؟ دیدم خندید. دیدم داره وقتش می شه. یهو گفتم اوه اوه یادم رفت پشت در رو بندازم! میری بندازی آخه من لختم! علی با عجله و کلافگی بلند شد در حال رفتن گفت: پس بگو برا چی لخت شدی می خوای بهم دستور بدی! تو اون فاصله که علی رفت در رو ببنده و بیاد سوتینمو باز کردم و گذاشتم زیر بالش. علی که برگشت من هم برگشته بودم و منتظر بودم. علی اومد دستشو گذاشت رو سر شونه هام. یه آخ با ناز گفتم که بیشتر آتیشش بزنم. علی هم گفت چیه تو هم اینطوری بیشتر حال می کنی؟ گفتم نه نوع ماساژ تو عوض شد عزیزم! علی از سر شونه ها رفت روی بازوهام که از زیر ملافه هم بیرون بود. می تونم بگم که نمی مالید! داشت ناز می کرد. من هم که بدم نمی اومد چیزی نمی گفتم. تا نوک پنجه هام هم مالید و بعد دوباره رو به بالای دستم حرکت کرد. به زیر بغلم که رسید بدون تعلل دستشو از زیر ملافه برد و شروع کرد به مالیدن. من هم با یه آخیش گفتن حسری کننده کارشو تأئید کردم. حالا علی که روی کمر من نشسته بود دو تا دستاش از زیر ملافه روی گودی زیر بغلم بود و من هم حسابی قاطی کرده بودم. گفتم دیگه هیچی بهش نگم ببینم چی کار می کنه. اما علی بعد از مالیدن زیر بغلم دستاشو در آورد از رو شروع کرد به مالیدن پشتم. تا کمرم هم اومد ولی انگار نفهمیده بود که سوتین ندارم! یهو گفت پهلوهاتم می خوای بمالم؟ با پشمای بسته و با خیال اون روزی که به بهونه مالیدن پهلو داشت با سینه های مامی ور می رفت گفتم: اوووهووووم. دوباره دستای علی اومد بالا و این بار هم از روی ملافه رفت سراغ پهلوهام. باور نمی کردم که این همون علیه که مامی رو اون شکلی می مالید. اگه بگی ناخونش به سینه های لختم خورد نخورد! داشتم دیوونه می شدم. پسر الاغ حتی نفهمیده بود که من سوتینم رو در آوردم! گفتم: علـــــــــــــــــــــــــــــــــی ... گفت: جونم عزیزم؟ گفتم تو تا حالا با هیچ دختری نبودی؟ گفت منظورت چیه ؟ گفتم می خوام بدونم. به خدا کاریت ندارم. گفت: نه! گفت با هیچ کی؟ گفت: خوب گفتم که نه! واسه چی می پرسی؟ گفتم آخه دوست ندارم به جز من به کس دیگه دست بزنی. ولی توی دلم داشتم می گفتم: گه خوردی عوضی تو با مامی که ور رفتی حالا بقیه رو من نمی دونم! علی خندید و گفت: دیوونه. یه ذره دیگه که گذشت بهش گفتم: علی! گفت: جونم. گفتم: می شه منو همون جوری بمالی که مامی رو می مالیدی؟ دیدم هیچی نگفت. نمی دونم چی تو ذهنش بود ولی بعد از چند ثانیه دیدم دستش رفت روی سینه هم و شروع کرد به مالیدن. داشتم منفجر می شدم. اون روز که نفهمیدم چرا علی اولش این کارو می کرد. بعد از اون هم هیچ وقت ازش نپرسیدم تا دوباره دروغ نشنوم. علی با ادامه دادن ور رفتنش کم کم آه و اوهش در اومد و من هم دیگه مطمئن بودم که ملافه رو تختی مامی و بابا رو خیس خیس کرده بودم. حالم خیلی خراب بود. بعد از چند دقیقه اومد شروع کرد پشت گردنمو بوسیدن. گفتم: علی نکن. گفت: هیــــــــــــــــــس. گفتم علی من این طوری بیشتر بهم حال میده برو سراغ پاهام که خیلی وقت نداریم. نمی دونم چرا نمی خواستم منو ببوسه. هنوز هم در حسرت خریت اون روزم می سوزم! علی رفت از انگشتای پام شروع کرد به مالیدن و دیگه براش مهم نبود که دامن من تا کجامه! از ساق پام همین طوری گرفت و اومد بالا. به رونم که رسید فقط داشت ور می رفت. من که هنوز مو های پا نزده بودم خیلی راحت نبودم. اما لذتی که داشتم می بردم اجازه اعتراض رو ازم گرفته بود. نمی دونم چقدر روی رونم مانور کرد ولی وقتی به خودم اومدم دیدم دستای علی از زیر شرتم داره روی باسنم بالا و پائین میره. تحمل نداشتم دیگه دستمو بردم زیرمو شروع کردم به ور رفتن با خودم که علی گفت بذار من این کارو بکنم. گفتم نه نمی خوام ببینی! چراشو هنوزم خودم نمی دونم. این حرکات بچگانه رو همون روز و برای اولین و آخرین بار ترک کردم ولی اون روز نمی خواستم علی کسمو ببینه. گفت: نگاه نمی کنم اصلاً بذار. بعد پاشد و رفت یه روسری که مال مامی بود و ورداشت و گفت بند به چشمام. گفتم خودت ببند من نمی تونم برگردم. علی خودش چشماشو بست و من هم بی اختیار شرتمو از زیر دامنم در آوردم و پاهامو باز کردم. اون هم رفت لای پامو شروع کرد با نوک زبونش لیسیدن. فکر کنم سی ثانیه هم نشد که همون لحظه دوست داشتنی فرا رسید و یهو بی حال شدم. بعد علی گفت بسه؟ یا بازم ماساژ می خوای؟ گفتم می خوای منم مال تو رو بخورم؟ با تعجب گفت: می خوری؟ گفتم: نمی دونم باید امتحان کنم.ملافه رو دور خودم پیچیدمو برگشتم. علی هم خوابید و من برای اولین بار دستمو از روی شلوار به یه کیر زدم. خیلی به نظرم گنده و ترسناک اومد. زیپ شلوارشو باز کردم و خودش کیرشو از توی شرتش در آورد. یه نگاه کردم و شروع کردم. اولش واقعاً چندش آور بود. حالم داشت بهم می خورد. من هم با این که این همه تو فیلم ها دیده بودم درست بلد نبودم بخورم. اما بعد از یکی دو دقیقه بهتر شدم اما تا اومدم از ساک زدن خودم لذت ببرم دیدم صدای علی داره بلند می شه و از زوی همون فیلمایی که دیده بودم می دونستم این علامت ارضا شده مرداست بهش گفتم داره میاد گفت آره گفتم چی کار می خوای بکنی؟ گفت نمی دونم هر ماری می خوای بکنی بکن فقط الان وقت حرف زدن نیست‍! دیدم راست می گه دارم تمام لذتشو از بین می برم. دستمو گذاشتم روی شکمش و با اون یکی دستم مشغول ور رفتن با کیرش شدم. خیلی سریع کیرش سفت سفت شد و متورم شد و با فشار آبش ریخت بیرون من که می دونستم باید تا چند ثانیه بعد هم ادامه بدم همین کار رو کردم تا همه آبش بیاد. بیشتر آبش ریخت روی پیراهنش که هنوز تنش بود ولی روی دست من هم یه چیزایی ریخته بود. برام خوشایند نبود - بر عکس الان - با اه و اوه پاشدم و اومدم برم دستمو بشورم که علی گفت سوتینت یادت نره! دیدم راست می گه داشت یادم می رفت و ممکن بود ملافه بیفته و سینه هام پیدا شه. رفتم سوتینمو ورداشتم و با ناز یه نگاه بهش کردم و گفتم دوسِت دارم دیوونه
...
بازم میام

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

... اولین فیلم و

من برگشتم! جاتون خالی با فرشته - یکی از دوستام - یه ماه رفته بودم شرق آسیا. چین و تایوان و تایلند. از همشون خاطرات ناب دارم. اونارو هم می گم. ولی نمی دونم چرا توی اورکات دیلیت شدم؟ مهم نیست برم سراغ خاطره ام؛
بعد از اون شب و دیدن چیزایی که همیشه تو فیلما دیده بودم، مصمم شده بودم که خودم طعم سکس رو بچشم. اول از همه از عسل خیلی چیزارو یاد گرفتم. تازه فهمیدم که اون شب جیش نکرده بودم! عسل که مامان و باباش هر دو کارمند بودن هر روز بعد از ظهر 2 ساعت تنها بود و اون 2 ساعت شده بود کلاس فشرده سکس برای من! با تعریفای عسل از سکس و یاد گرفتن خود ارضایی دیگه همه زندگیم شده بود سکس! اما فقط توی تصوراتم! یه روز عسل تو مدرسه بهم گفت ویدیو دارین؟
آره -
.پس زنگ که خورد وایسا تو کلاس یه فیلم برات آوردم -
چه فیلمی؟ -
خوب عوضی سوپر دیگه -
باور نمی کردم. تو سرم داغ شده بود. از شدت هیجان هیچی سر کلاس نمی فهمیدم. زنگ که خورد، با اضطراب وایسادم تا همه برن، عسل وقتی خیالش راحت شد که کسی نیست با یه حرکت سریع از تو کیفش فیلمرو که با روزنامه پوشونده بودش در آورد و گذاشت تو کیف من. زنگ بعد دیدم طاقت نمیارم. خودم رو به دل درد زدم از کلاس رفتم بیرون و خودم رو به توالت رسوندم. با چند ثانیه دست مالیدن از روی مانتوم خودم رو ارضا کردم و برگشتم سر کلاس. اون روز که رفتم خونه همش مترصد یه وقت بود که مامی بره بیرون تا من فیلم رو ببینم. اون روز نشد اما از حرفای شب بین مامی و بابا فهمیدم که فردا عصر مامی میخواد بره سراغ چند تا بنگاه که خونه ببینه. اگر چیزیو پسندید به بابا بگه تا بعداً با هم برن ببیننش. نمی دونم چه جوری تا فرداش صبر کردم! اما یادمه که شب تا صبح خواب سکسی می دیدم
فرداش بعد از مدرسه با سرعت رفتم خونه و منتظر شدم که مامی از خونه بره بیرون. وقتی رفت، به هما هم گفتم من می خوام تو اتاق نشیمن درس بخونم. هما خواهرم دو سال از من کوچیکتر بود. همایون داداشم هم دو سال ازم بزرگتر بود یعنی، سیزده سالش بود. همایون دوشنبه عصر ها کلاس زبان می رفت. کلاس زبان سیمین. یادش به خیر. در کیفمو باز کردم فیلم رو در آوردم. روزنامه دورشو پاره کردم. یه فیلم کثیف و درب و داغون. اون موقع فقط ویدیو بتا مکس بود. فیلم رو گذاشتم و با صدای بسته مشغول دیدن شدم. در رو بسته بودم ولی باز می ترسیدم که هما بیاد. هنوز اول نوار بود داشتم می زدم جولو که فیلم شروع بشه. تیتراژ فیلم که اومد از تعجب شاخ در آوردم. توی تیتراژ صحنه های بکن بکن بود. ولی نه اون طوری که توی فیلمای دیگه دیده بودم. همه چیو نشون می داد. دیدم نمی شه اینو بی صدا دید. خاموشش کردم و کتاب و دفترمو دور و ورم ولو کردم. بعد هما رو صدا کردم و گفتم: من خیلی گشنمه می ری پیراشکی بخری؟ الان وقت پختشه ها
!آخه تنها برم مامی دعوام می کنه هستی -
خوب نگو تنها رفتی بگو با من رفتی -
پول بهم می دی؟ -
آره بیا -
خلاصه با هزار بد بختی فرستادمش بیرون. می دونستم تا بره و بگیره بیاد نیم ساعت طول می کشه
دوباره فیلم رو گذاشتم این دفعه صداشم زیاد کردم. فیلمه از بس دیده شد سیاه و سفید شده بود. خیلی حشری شده بودم. توی اون نیم ساعت هول هولکی تا یه جاهاییشو دیدم . هما که برگشت همه چی رو مرتب کردم و رفتم تو اتاقم. اون شب دوباره رفتم دم اتاق خواب مامی و بابا ولی خبری نشد. پکر بودم یاد حرفای عسل افتادم که می گفت بعضی وقتا شبا می ره کیر داداششو تو خواب نگاه می کنه. رفتم تو اتاق همایون ولی همچین رفته بود زیر پتو که هیچی پیدا نبود. داشتم دیوونه می شدم. فرداش ماجرارو برای عسل تعریف کردم و قرار شد که برم خونه اونا فیلم رو کامل ببینم و بعدشم مثل اونا که تو فیلم بودن با هم ور بریم. یه بار اون مرد باشه یه بار من. اون روز بعد از دیدن فیلمه خونه عسل اینا می خواستیم با هم ور بریم ولی خندمون می گرفت. واسه همین هم بی خیال شدیم.
دیگه پیش خودم فکر می کردم همه چیو بلدم و واسه همین هم جندم! اما هنوز داشتم توی حسرت سکس با یک پسر می سوختم. خود ارضایی و فیلم دیدنم ادامه پیدا کرد - حتی تا الان که شوهر دارم - اما از پسر خبری نبود. مثل همه دخترای توی اون سن و سال واسه خودم خیال بافی می کردم. خونمون رو که عوض کردیم توی اسباب کشی مامی و بابا هر دو خیلی خسته شده بودن. یه پنجشنبه که عمو اینا اومده بودن خونمون برای منزل مبارکی شب خونه ما موندن تا فرداش بابا با عمو برن کوه پیمایی. عمو مسعود یه بچه داشت فقط و از خانموش هم دو سال قبلش جدا شده بود. جمعه صبح مامی پرده هایی رو برای اتاق پذیرایی دوخته بود جای پرده قبلیا زد و به خاطر همن هم خیلی خسته شد. واسه همین به علی، پسر عموم که بهش تو نصب پرده هم کمک کرده بود گفت بیاد بمالتش. من هم از توی آشپزخونه که یه در هم به پذیرایی داشت داشتم می دیدم. مامی روی شکمش دراز کشید و به عیلی گفت سر شونه هاشو بماله. با اولین حرکت علی مامی یه آخ گفت که منو یاد اون فیلم سوپر ها انداخت! نمی دونم چرا این فکر اومد تو ذهنم. قبلاً هم علی مامی رو مالیده بود ولی هیچوقت من همچین احساسی نداشتم! علی دوم دبیرستان بود و دیگه کم کم سبیل کم پشتی در آورده بود. خلاصه علی از سر شونه های مامی شروع کرد و اومد پائین. مامی هم هدایتش می کرد که مثلاً یه ذره بالاتر یا پائین تر! من هم هنوز یواشکی مشغول دید زدن بودم. مامی گفت: پهلو هام علی جون. علی هم رفت سراغ پهلوهای مامی. بعد از چند ثانیه مامی با خنده گفت نه علی جون نمی خوام قلقلکم می گیره برو رو کمرم. ولی علی گفت آروم تر می مالم. علی دوباره شروع کرد به مالیدن من به وضوح می دیدم دستای علی سینه های مامی رو داره لمس می کنه . یهو صدای همایون اومد که علی کجایی؟ مامی فوری به علی گفت علی جان بیا رو سر شونه هام دوباره. علی هم همین کار رو کرد! یعنی انگار از قبل می دونست! همایون اومد و علی گفت می بینی که مشغول مشت و مال مامانتم! همایون گفت خدا رو شکر مامی به من گیر نمی ده چون اصلاً حوصلشو ندارم! بعد هم همایون رفت و مامی به علی گفت یه ذره پامو بمالی دیگه بسه. مامی یه دامن معمولی تا زانو پوشیده بود. علی رفت سراغ ساق های لخت مامی مشغول مالیدن شد. دامن مامی یه ذره از زانوش رفته بود بالاتر ولی علی وقتی به دامن می رسید سعی می کرد دستشو بیشتر زیر دامن بکنه. موقع مالیدن هم چند بار کیرشو توی شلوارش جا به جا. من که دیگه مطمئن شده بودم علی داره پیش خودش با مامی حال می کنه، حال خودمم هم خراب شد و مشغول ور رفتن با خودم شدم. با دوباره اومدن همایون و غر زدن به مامی، مامی هم بی خیال شد و موضوع تموم شد. اما از اون روز تا همین الان لذت مالیدن و ماساژ برای من وصف نشدنی شده
...
باز هم می نویسم

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

مامی و بابا

حشری کردن دخترا همیشه یکی از دغدغه های شما پسراست! اما دوست پسرای من همیشه از این یک کار معاف بودن. چون به قول یکی از دوستام من خودم بمب حشریتم! خوب می خوام برگردم به خیلی وقت پیش. به 22 سال قبل. یعنی زمانی که من 11 ساله بودم. یکی دو سال از بلوغم گذشته بود ولی از بلوغ چیز زیادی نمی دونستم. خونه ما نسبتاً بزرگ بود و اتاق خواب من و خواهر و برادرم از اتاق خواب مامی و بابام دور بود. همیشه این سوال تو ذهنم بود که چرا مامی و بابا باید جدا بخوابن. هر وقت هم از مامی می پرسیدم بحث رو عوض می کرد. تا این که پای یه دونه از کسایی که فیلم کرایه می دادن به خونه ما باز شد و من با دیدن بعضی از فیلم ها البته یواشکی تازه متوجه این موضوع شدم که تخت خواب فقط برای خوابیدن نیست! بعد از اون خیلی بیشتر کنجکاو شدم که ببینم همه آدما مثل هنرپیشه های تو فیلما هستن یا نه! واسه همین خونه هر کی که می رفتیم من یه سر هم به اتاق خوابشون می زدم تا ببینم چه شکلیه و برای خودم هنرپیشه ها رو روی اون تخت ها تجسم می کردم. یه روز عصر که تو خونه تنها بودم یه فیلم دیدم به اسم میدنایت کابوی که به نظر من صحنه های حشری کننده ای داشت. اون روز بعد از دیدن اون فیلم حالم یه جوری شده بود و تو دلم آشوب شده بود. شب موقع خواب همش صحنه های فیلم تو ذهنم بود و نمی تونستم بخوابم. بعد از یکی دو ساعت این ور و اونور شدن تو تخت خوابم با صدای خنده مامی کنجکاو شدم که چطور هنوز بیداره. پا شدم رفتم سمت اتاق خوابشون ولی از همون دور دیدم که چراغشون خاموشه واسه همین گفتم احتمالاً دارن می خوابن و اومدم برگردم که صدای مامی رو دوباره شنیدم
!آآآآآخ خ خ خ ... یواش عزت-
تعجب کردم . وایسادم و گوش کردم کردم
!این طوری که سینمو زخم می کنی بابا یه ذره آروم تر-
با شنیدن این حرفا یاد فیلما افتادم یواشکی خودمو به درد اتاق نزدیک تر کردم
مامی: عزت شُستیش؟
عزت: آره بابا
مامی: حالا چه خبرته امشب خیلی آتیشت تنده؟
!عزت: با این شرتی که تو پوشیده امشب بابا بزرگتم الان تو قبرش راست کرده
!مامی: بی تربیت! یه دفه نشد من و تو با هم سکس داشته باشیم و تو بی تربیتی نکنی
عزت: خوب حالا بیا عزیزم
مامی: بخورم برات؟
عزت: آره
با شنیدن این حرفا از یه طرف حشری شده بودم و دلم می خواست ببینم چه خبره و از یه طرف هم می ترسیدم. بالاخره دلمو به دریا زدمو یواشکی سرمو بردم جولو نگاه کردم. چیز زیادی معلوم نبود. اما سایه مامی رو می دیدم که رو بابا خم شده و سرش هم بالا و پائین می ره. کم کم صدای آه و اوه بابا در اومد و شروع کرد به ور رفتن با بدن مامی. مامی هم خودشو به بابا می مالید و سرشو بالا و پائین می کرد
عزت: ملیحه بسه بیا بشن روش
مامی هم بلند شد و نشست روی بابا. یه ذره مکث کرد و بعد شروع کرد به بالا و پائین رفتن. از اینجاش برای من آشنا بود چون تو فیلما دیده بودم. واسه همین حالم دیگه بد شده و کلم داغ داغ شده بود. بی اختیار دستم رو بردم تو شرتم و دیدم خیس شدم. اون موقع فکر کردم تو خودم جیش کردم ولی انقدر حالم خراب شده بود که همون جا وایسادمو به دید زدنم ادامه دادم. مامی صداش در اومده بود و بابا هم هی می گفت جوووووووووووووون. بعد بابا گفت: مَلی پاشو داره میاد. مامی هم پاشد و با دستش کیر بابا رو گرفت و تکونش داد. چند لحظه بعد بابا یه صدایی شبیه نعره از خودش در آورد و مامی هم همزمان شروع کرد به صدا در آوردن از خودش. بعد مامی پاشد و رفت به سمت دستشویی و توالتی که ته اتاق بود. بابا هم خم شد و چراغ بغل دستشو روشن کرد. اون موقع برای اولین بار تو زندگیم کیر دیدم و از همون موقع هم دیگه نتونستم ازش چشم پوشی کنم!کیر بابا خیلی گنده بود و من که تا اون موقع اصلاً کیر ندیده بودم نمی تونستم تصور کنم که یه کیر می تونه چقدر باشه. بعد بابا خودشو با دستمال پاک کرد و چراغ خاموش کرد. مامی هم بعدش اومد و این دفعه آروم گرفتن خوابیدن! اما من اون شب تا صبح نتونستم بخوابم همش صحنه ای که کیر بابامو دیدم جولوی چشم بود. فرداش تو مدرسه ماجرای شب قبل رو برای عسل هم کلاسیم تعریف کردم. البته عسل یکی دو بار کیر داداششو دیده بود ولی چیزی که من براش تعریف کردم تا حالا براش اتفاق نیفتاده بود
...
ادامه داره

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۵

هستی - قسمت آخر


این آخرین قسمت ماجرای من و سعیده. البته این قسمت رو من از خود سعید گرفتم و اینجا می ذارم. هر چند که بعضی از وبلاگدارا اونو قبلاً گذاشتن. علتشم اینه که ما - من و سعید - این بلاگ رو راه انداختیم اول همین نوشته رو توش گذاشتیم. اما بعداً تصمیم گرفتیم که از اولش بنویسیم تا برای همیشه ثبت بشه. به هر حال این قسمت آخره. سعید جون، می دونم دیگه نمی تونم ببینمت اما هیچوقت لحظاتی رو که با تو داشتم فراموش نمی کنم
*********************************************************
تابستان کم کم از راه می رسيد و هوا گرم و نيمه ابری بود. هستی آرام در کنار سعید نشسته بود و هر دو به نقطه ای نا معلوم خيره شده بودند
سعید: دلم برای این زندگی تنگ می شه...واسه تو...واسه لحظه های با هم بودنمون
هستی: برا هميشه میری؟
سعید: نمی دونم....شايد آره...شايدم نه
هستی: بی چاره زنت... چرا نمی کنیش؟ و بعد آرام خنديد و دستانش را داخل شلوار سعید کرد
سعید: امروز حوصلش رو ندارم
هستی: اگرم داشتی نمی شد....چون نزديک پریودمه....هستی کير خوابيده و گرم سعید را در دستانش گرفت و شروع به ماليدن آن کرد
سعید: ازين موضوع کلافم ... همش اعصابم خورده. ... زندگیه یکنواختیه که تهشم معلوم نیست
هستی: ما که هر چند وقت يه بار باهم رابطه داريم...اين خودش تنوعه
سعید: درسته اما تو رو هم که دارم از دست می دم
هستی: خوب با يکی ديگه اين کار و بکن....سکس به زندگی انگيزه ميده. واسه تخليه انرژی درونت خوبه
سعید: باریکلا...دکترم که شدی
هستی: نه جدی ميگم....زندگی يعنی همين. امروز رو اونطور که دلت ميخواد زندگی کن...کنار اون کسی که ميخوای بخواب...چيزی رو که ميخوای بخور يا بکش...زندگی کن برای زندگی
سعید: اگه بشه خوبه....تو خودت اينطوری؟
هستی: اوايل نبودم اما دارم تلاش می کنم....ما گاهی مجبوريم اونطور زندگی کنيم که شرايط وادارمون می کنه
سعید: الان چی؟
هستی: من از وقتی که یادم میاد حشری بودم. با خیلی ها هم دوست بودم. البته هیچ وقت عاشق نشدم. حتی الان که متأهلم. البته با همه دوستام هم سکس نداشتم. ولی می دونم همشون دلشون می خواست منو بکنن. حتی الان هم خیلیا هستن که تو کف منن. منم فقط با اونایی سکس داشتم که می دونستم ازشون لذت می برم. يه مدتی هم با يه دکتر آشنا شدم. بهم مي گفت تو منو دوباره زنده کردی. خیلی دوست داشت با هام سکس داشته باشه، ولی تو که می دونی من همه رو لب چشمه می برم و تشنه بر می گردونم. بازم برات بگم؟
سعید: نه....بسه ديگه
هستی در حاليکه کير سعید رو می مالید، گفت من زندگیمو اونطور که دوست دارم ميگذرونم.....منم با همه اين اوصاف واسه دل خودم کسی مثل تورو دارم که برا خودم کنارم ميخوابه....گه گاه باهم حرف ميزنيم....کسای ديگه ای هم هستند؛ البته مرد نیستن. اين چیزا آدمو آروم ميکنه
سعید: تو زن ايده عالی هستی...چون خيلی چيزارو خوب ميفهمی. هميشه ميشه روت حساب کرد
کير سعید کاملاً صاف وایساده بود. هستی دستاشو توی شرت سعید بشدت تکون ميداد. سعید از عقب دستاشو توی شلوار هستی کرد و کون نرمشو به آرومی فشار داد....و با دست دو طرف گوشتهای گرم و شل کونشو از هم باز کرد ...هردو همونطور نشسته، کنار همدیگه بودن
کم کم ديگه سر هستی روی شونه سعید افتاده بود و نفس های گرمش گلوی سعید رو داغ ميکرد.
هستی: داره مياد؟
سعید: نه هنوز ولی خیلی دارم حال می کنم
هستی دستاشو را روی تخم های سعید گذاشت و با ناخنای مصنوعیش اونا را نوازش کرد. سعید هم دستاش را از لای باسن هستی به لای پاهای او رسوند. اينبار از جلو گوشه شرت هستیو کنار زد و کس داغشو در دست گرفت
هستی: گفتم که نزديک پریودمه...دستت کثيف ميشه ها...سعید: اشکال نداره...اينطوری بهتره
هستی آروم همونطور که نشسته بود پاهايش رو از هم بازکرد. دستان سعید کاملاً حجم کس هستیو لمس کرد...موهای تراشيده شده اطراف کس هستی کمی بلند شده بود. سعید انگشتاشو لای کس هستی ميکشيد. کم کم حرارت خاصی همراه با مايعی گرم و لزج دستای اونو پر ميکرد...نفس های هستی روی گلوی سعید شدت ميگرفت و همزمان با حرکات دست سعید پاهاش را مرتب باز و بسته ميکرد و با دست کير سعید رو از تو شرت می ماليد. بعد سعید دراز کشید و هستی بر عکس اون روش دراز کشید. سعید شروع کرد به خوردنه هستی. هیچ چیزی براش مهم تر از این نبود که شریک سکسیشو بتونه به اوج لذت برسونه. هستی هم شلوار و شرت سعیدو پايين کشيد و کير سعیدو تو دهنش گذاشت. بعد از چند لحظه صدای هر دوشون توی اتاق پیچیده بود
سعید:آه...داره مياد....داره مياد....درش بيار
هستی دوباره تمام حجم کير سعیدو تو دهنش گذاشت و با شدت مکيد و با دست زير تخم های اونو نوازش کرد. بعد سعید کیرشو از تو دهن هستی درآورد و هستیو خوابوندش رو زمین.
هستی گفت: روانی گفتم که دارم پریود میشم! ولی قیافه سعید نشون می داد که چه حالی داره. با یه فشار سرشو داد تو و در آورد. دوباره همین کارو تکرار کرد و این دفع بیشتر دادش تو. بالاخره بار سوم همشو کرد اون تو و شروع کرد به عقب و جولو رفتن. هستی با اون چشای وحشیش بهش نگاه کرد و سینه های خوش فرمشو می مالید. بعد هستی پاشد و نشست روی سعید. آروم و با طمأنینه. وقتی خیالش راحت شد که توشه، شروع کرد به بالا و پائین رفتن. دستاشو دور گردن سعید حلقه کرده بود و با شدت بالا و پائین می رفت. لحظه به لحظه شدت حرکتشو بیشتر کرد و سعید هم سینه های هستیو گرفته بود و باهاشون ور می رفت. صدای آه و ناله هستی همه فضای اتاقو پر کرده بود. با هیجان خاصی چشاشو خمار می کرد و لباشو گاز می گرفت. بعد در حالیکه صداش به اوج رسیده بود یهو چند تا تکون ناگهانی به خودش داد و شل شد. حالا نوبت سعید بود. همون طوری که نشسته بودن هستیو خوابوند و شروع کرد به کردن. بعد از چند لحظه در حالیکه خودشو به زور نگه داشته بود از هستی خواست که برگرده. سعید عاشق این بود که از پشت بکنه تو کس هستی. هستی برگشتو پاهاشو باز کرد. سعید هم این دفعه به راحتی همه کیرشو تو کس هستی جا داد. ولی تحمل لذت اون لحظات براش خیلی سخت شده بود. با آه و ناله از هستی پرسید کجات بریزم؟ هستی هم که احساس پاره شدنِ با لذت داشت دیوونش می کرد، گفت: بریز تو کسم عزیزم. همش مال توِ
بعد فقط چند بار عقب و جولو رفتن کافی بود تا اون لذت همیشگی به سراغ سعید بیاد. لذتی که فقط در کنار هستی بهش دست می داد. بعد تو همون وضعیت که کیر سعید تو کس هستی بود، سعید با بغض شروع کرد به آواز خوندن
"دیدی گفتم که یه روز پر می کشی تو هوا"
... و اون روز آخرین باری بود که اون دو تا کنار هم بودن
... منتظر خاطرات من باشین

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵

هستی 4

برنامه سکس سعید و من ادامه داشت. تقریباً یه روز در میون با یک کلکی محل کار رو دو در می کردیم و می رفتیم با هم دو سه ساعتی حال می کردیم. تو خونه دیگه با علی حال نمی کردم. یعنی اصلاً اون انقدر سرد بود که من هر کاری هم می کردم براش فرقی نداشت انگار نه انگار که شوهرمه! اما تو رابطم با سعید خیلی لذت می بردم. کم کم مشت و مال هم به سکس ما اضافه شده بود. سعید عاشق مشت و مال بود و من هم از دست مالی کردن بدن سعید لذت می بردم. همیشه تو قرارهامون سعید که زودتر از من به محل قرارمون می رفت لخت می شد و با یه شرت منتظر من می شد. من هم نزدیکای اونجا که می رسیدم بهش زنگ می زدم و اونم در برام باز می کرد که من بیرون معطل نمونم که تابلو بشه. بعد که وارد آپارتمان می شدم، سعید منو بغل می کرد و از همون جا با لب گرفتناش منو حشری می کرد. هر چند که لب دادن رو از خودم یاد گرفته بود. چون قبلاً بیشتر گاز می گرفت یا این که اصلاً دهنشو باز نمی کرد و فقط با لبش لبمو می بوسید. خلاصه این که بعد از لب دادن منو می برد تو اتاق و هر دو مشغول می شدیم. سعید از پشت دراز می کشید و من هم کم کم با نوازش از سر شونه و دستاش شروع می کردم به ماساژ. همیشه به حول و حوش کمرش که می رسیدم دیگه حسابی راست کرده بود و من هم شرتشو در می آوردم و همون طوری که خوابیده بود دستمو می بردم زیرشو، کیرشو براش می مالیدم. دیگه هر دو داغ داغ می شدیم و سعید یهو بر می گشت و شروع می کرد به لیسیدن من. از انگشتای پام شروع می کرد. آروم و با حوصله می لیسید و من هم احساس رضایت وصف نشدنی داشتم. کم کم میومد روی ساق پامو بعدشم بالاتر. به شرتم که می رسید، من خیس خیس بودم. با دندون یه ذره گاز گاز می کرد و با دست شروع می کرد به مالیدن کسم. بعد هم آروم شرتمو می کشید پائین و شروع می کرد به لیسیدن من. خیلی حال می کردم، به خصوص اون موقعی در حال لیسیدنم با یه دستش سینمو می مالید و دست دیگشم دور و ور کونم می ذاشت و یواش یواش انگشتشو می کرد توش. همیشه یه دور با لیسیدن منو به ارگاسم می رسوند و بعد نوبت من بود که به اون حال بدم. منم عاشق ساک زدنم و سعید هم همیشه موهای کیرشو خوب می تراشید تا من راحت تر بلیسمش. سعید عاشق این بود که من تخماشو بلیسم. یعنی حتی بعد از این که آبش هم میومد با چند ثانیه زبون زدن به زیر کیرش، دوباره راست می کرد. خلاصه سعید تحملش که تموم می شد با التماس صدام می کرد و می گفت: هستی بسه ... هستی بسه. این جملش نشون می داد که نوبت جر خوردنم شده و من هم عاشق این لحظه بودم. سعید منو می خوابوند و خودش جلوم زانو می زد. با چند بار تو کردن کیرش تا نصفه منو دیوونه می کرد و خیس خیس می شدم. بعد با نگاه حشریش که خیلی دوست داشتنی بود بهم می فهموند که حالش چقدر خرابه. آروم کیرشو تا ته می کرد توم و شروع می کرد. هر دومون از همون اول اینقدر حالی به حالی بودیم که با یه اشاره کارمون تموم بود. اما همیشه خودمونو نگه می داشتیم . بر عکس خیلی ها ما معتقد بودیم به جای چند بار سکس پشت سر هم، می شه با یه سکس طولانی خیلی بیشتر حال کرد. به خصوص که آب سعید هم وقتی سکسمون طولانی تر می شد هم بیشتر می شد و هم با شدت بیشتری می اومد. بعد من که طاقتم کمتر از سعید بود ازش می خواستم بشینه و به تخت تکیه بده تا من بشینم روش. با بیست، سی ثانیه قرار گرفتن تو این حالت کار من تموم بود. همیشه تو این مواقع، سعید سینه هامو می گرفت و تو دهنش می کرد. من هم دستامو می بردم لای موهام و باهاشون بازی می کردم. می دونستم این نقطه ضعف هر مردیه! وقتی تکون هام شدید می شد اون هم می فهمید که دیگه کار من داره تموم می شه و صداشو می برد بالا تا من هم بیشتر حال کنم. بعد، اون لرزش وصف نشدنی و لذت بخش می اومد سراغمو شل می شدم. سعید وقتی می دید دیگه شدت تکون های من کم شده عاشقانه می بوسیدمو ازم می خواست که به پشت بخوابم. این مرحله واسه هر دومون جذاب بود. خانومایی که این طوری سکس داشتن می فهمن من چی می گم! وقتی از پشت بخوابی و شکمت روی تخت باشه بیشتر از هر موقعی بزرگی یه کیر رو می تونی حس کنی. من هم عاشق این پوزیشن بودم و هم سعید هم همیشه دوست داشت موقع کردن لرزش کون منو ببینه. تو این حالت هم من دیگه فریاد می کشیدم. همیشه بعد از سکس با خنده می گفتیم همه همسایه ها هم فهمیدن ما داریم با هم حال می کنیم! آخه اگه بدونی چه لذتی داره اصلاً قابل توصیف نیست. سعید هم اگه من اوکی می دادم آبشو می ریخت توم و اگر هم نه تا آخرین لحظه اون تو نگه می داشت و یهو در می آورد و همشو خالی می کرد رو پشتم! پشتم که نه! از سوراخ کونم خیس می شد تا حتی روی موهام! دفعات اول من بهش گیر می دادم که چرا دیر در میاری چون ممکنه بریزه توم ولی اون بهم اطمینان میداد که به موقع در میاره. بعد هم بهش گیر می دادم که چرا می ریزی روی موهام اون بیچاره هم می گفت: هستی دست خودم نیست! تا اونجا میاد! من می گفتم: نه خیر تو مخصوصاً میایی جولو که بریزی رو مو هام. اما یه بار که با هم فیلم هم می گرفتیم دیدم واقعاً تقصیر اون بیچاره نبود! آب سعید چند برابر علی بود. از هیچ کدوم از دوست پسرهای قبل از ازدواجم هم چنین چیزی ندیده بودم. سعید واقعاً برای سکس معرکه بود
...
ادامه دارد

سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۵

هستی 3

سعید و هستی اون روز بعد از ظهر با هم به خونه ای رفتن که قبلاً هم با هم اونجا تنها بودن. اول سعید رفت بالا و بعد از چند دقیقه هستی هم اومد. سعید دقیقاً برعکس دفعه قبل که حتی دست به هستی نزده بود، این بار به محض بستن در پشت سر هستی اونو همون جا بغل کرد و مشغول بوسیدن شدن. سعید همون طور که لبای خوشگل هستیو می خورد از پشت هم دستشو انداخته بود زیر باسن هستی و باهاش ور می رفت. هستی که هیکلش هم نسبت به سعید ریز تر بود یهو دید رو هواست و سعید داره می برتش تو اتاق خواب. تو اتاق که رسیدن، هستی گفت بذار لباسامو در بیارم که تو بوی عطر نگیری. سعید هم قبول کرد و روی تخت دراز کشید و محو تماشای لباس در آوردن کسی شد که حالا همه وجودشو در بر گرفته بود. هستی هم که می دونست داره با سعید چیکار می کنه، با لوندیه خاصی لباساشو در آورد و با شرت و سوتین مشکی و توریش اومد روی سعید دراز کشید و شروع کرد به لیسیدن بدن سعید. سعید هم از پشت دستشو کرد توی شرت هستی و شروع کرد به ور رفتن با باسن هستی. هر دو حشریه حشری شده بودن و مثل ندید بدیدا به هم دست می زدن. بعد سعید هستی و بر گردوند و شروع کرد به خوردن و لیسیدن بدن هستی. از گردن و زیر بغل و سر سینه ای که هنوز توی سوتین بود شروع کرد و بعد سوتین رو باز کرد. هستی هم با حرفای سکسی و لحن صدای حشریش بیشتر باعث می شد که سعید وحشی بشه. کم کم سعید رفت روی شکم و ناف و بعد هم از روی شرت مشغول خوردن کس هستی شد. هستی هم که خیس خیس شده بود و داشت آه و نالش در میومد بند شرتشو که با یک گره بسته بود کشید و شرتشو در آورد. سعید هم به لیسیدن خودش ادامه داد. هستی کم کم آه و نالش به جیغ و داد تبدیل شد و با لرزش خاصی ارضا شد. بعد هستی از سعید خواست که بیاد روشو شروع کنه به کردن. اما قبلش خود هستی پا شد و شروع کرد به ساک زدن برای سعید. بعد از این که خوب کیر سعید رو سر حال آورد خوابید و به سعید گفت بکنتش. سعید هم با یکی دو بار تو کردن سر کیرش و لیز کردن کیرش به راحتی کیرشو تا ته کرد تو هستی. صدای آه و ناله هستی در اومده و سعید با ضربه هاش تخت و داشت می لرزوند. سعید هم نزدیک اومدنش شده بود ولی هستی ازش خواست که روی تخت بشینه و به دیوار تکیه بده تا هستی بشینه روش. سعید هم این کارو کرد و هستی اولش با سرعت کم شروع با عقب و جولو رفتن کرد. هر چی می گذشت سرعت هستی بیشتر می شد و چشاش هم خمار تر تا این که سر سعید رو محکم به سینش چسبوند و چند بار با شدت خودشو تکون داد و بی حال شد. بعد سعید اونو به پشت خوابوند و از پشت کیرشو کرد تو کس هستی. این مدل خوراک سعید بود و هستی هم ازش استقبال کرد. فقط چند بار عقب و جولو رفتن کافی بود تا سعید کیرشو بکشه بیرون تمام آبشو روی پشت هستی خالی کنه
... ادامه دارد

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۴

هستی 2

خوب خیلی وقت بود که نبودم ... حالا دنباله ماجرای هستی و سعید
سعید و هستی اون روز با این که رو تخت کنار هم نشسته بودن کاری بهم نداشتن و گذشت
تا اینکه هستی با یکی از دوستاش قرار گذاشت که برن مسافرت. این در حالی بود که سعید احساس عجیبی نسبت به هستی پیدا کرده بود. دیگه توی تمام افکار و حرکات سعید رد پای هستی دیده می شد. هر جایی که هستی می رفت سعید هم سعی می کرد اون جا باشه. توی شرکت هر دوشون سعی می کردن که پروژه ها رو با هم انجام بدن و خوب اون وسط هم کلی بهم حال می دادن و از بابت هم هر دو راضی بودن. اما همون طور که نوشتم اون سفر که پیش اومد باعث شد که یه تغییری توی اون روند دوستی سعید و هستی ایجاد بشه. صبح روز پرواز هستی از خونه به سعید زنگ زد و ازش در مورد سفر چند تا سوال کرد. اما طبق معمول از لوندی خودش هم نهایت استفاده رو می برد. مثلاً می گفت الان مشغول لاک زدن به ناخن های پام هستم. کاشکی تو پیشم بودی و برام لاک می زدی و از این حرفا. بعد هستی برای این که لج سعید رو در بیاره می گفت اونجا که برسم اولین کارم اینه که یه کیر خوب پیدا کنم و یه دلی از عزا در بیارم. سعید هم که می دونست هیچ کاری ازش بر نمیاد سعی می کرد خوشو خونسرد نشون بده و باهاش شوخی کنه. خلاصه هستی رفت سفر و برگشت اما وقتی که برگشت با خودش چند تا عکس با بیکینی هم آورده بود و به سعید نشون داد. سعید هم که توی شرکت بود و حسابی با دیدن اون عکسا و این که خود هستی اونا رو بهش نشون داده بود، حشری شده بود، از هستی خواست که با هم سکس داشته باشن. خلاصه اون روز بعد از کلی کلنجار رفتن قرار شد که با هم به همون خونه ای که سعید داشت برن
...

شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۴

هستی 1


همه چی با یه شوخیه الکی شروع شد. اصلاً تنها فکری که سعید نمی کرد این بود که یه روزی به شکیبا بخواد خیانت کنه. اما شیطنتای هستی غیر قابل مهار بود. تا قبل از این که اون روز تو محل کار هستی به خاطر گم شدن یکی از وسایلش به سعید الکی گیر بده، این دو تا اصلاًکاری بهم نداشتن. هستی تو نگاه اول نه خوشگل بود نه خوش هیکل. اما اگر یه روزی به خودش می رسید یا لباسای سکسی تر می پوشید خیلی عوض می شد. خلاصه بعد از اون روز کم کم به دلیل همکاری تو یک پروژه هستی و سعید مجبور بودن با هم کار کنن و بیشتر کنار هم باشن. کم کم روابطشون از کار به شوخی کشید و از شوخی هم به تیکه انداختن. هر دو از این که بهم گیر بدن لذت می بردن. جولوی همه بهم تیکه مینداختن و هر دو هم خیالشون راحت بود که چون متأهلن کسی کاری به کارشون نداره. بعد از اون هم کارشون به اس ام اس زدن بهم دیگه کشید و به حرفای سکسی زدن با اس ام اس. باور کردنش سخت بود ولی هر دو داشتن توی یک مسیر می رفتن. هر دو یه چیز می خواستن، ولی بهم نمی گفتن. هی از کنارش رد می شدن ولی خبری نبود. تا این که یه روز که برای پروژه کنار هم نشسته بودن هستی شروع کرد به مالوندن پاش از زیر میز به پای سعید. سعید هم که تو فانتزی هاش همش موقع سکس هستیو به جای شکیبا می ذاشت از شدت هیجان دیگه نمی فهمید داره چی کار می کنه. اون روز اون دو تا بدون این که با هم حتی یک کلمه در اون مورد حرف بزنن از هم جدا شدن ولی سعید که دیگه تصور لذت سکس با هستی داشت دیوونش می کرد طاقت نیاورد و با همون اس ام اس هاش هی هستیو تحریک می کرد و سعی می کرد بکشونتش تو خونش و ترتیبشو بده. فکر تجربه جدید سکسی اونم با یکی که معلوم بود کار بلده براش دیوونه کننده بود. بالاخره یه روز هستی موقع رفتن از شرکت به سعید گفت که با هم برن و توی راه حرف بزنن. هنوز دو دقیقه از نشستن تو ماشین سعید نگذشته بود که هستی با سیگاری که تو دستش بود شروع کرد به حرف زدن راجع به سکس. می گفت از سکس خوشش میاد و قبلاً هم زیاد سکس داشته و ازدواجش هم بر پایه یکی از روابط سکسیش بوده اما بعد از ازدواج دیگه سراغ سکس با کس دیگه ای نرفته و بی خیال شده. سعید هم از این می گفت که با کردن شکیبا عطشش بر طرف نمی شه می خواد سکس با یکی دیگه که حتماً باید متأهل باشه رو امتحان کنه. سعید می گفت این تأهل دو جانبه ضامنی برای لو نددن هم دیگه و سر خر نشدن. اون روز بعد از کلی صحبت با هم سعید هستیو برد به خونه ای که می دونست چند ساعتی خالیه و خیالش راحت بود. اما مقاومت هستی در برابر سکس در حالیکه بعید بود و اعصاب سعید رو خورد کرده بود، تحسین سعید رو در پی داشت و سعید و هستی اون روز با این که رو تخت کنار هم نشسته بودن کاری بهم نداشتن و گذشت
... تا اینکه