دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵

مامی و عمو

برای کنکور که درس می خوندم بیشتر مواقع می رفتم کلاس کنکور یا توی کتابخونه پارک با دو تا از دوستام درس می خوندیم. هما هم که مدرسه می رفت و بابا هم سر کار بود. این وسط فقط مامی بود که همیشه تو خونه بود. روزای دوشنبه که می اومدم خونه همیشه می دیدم مامی خیلی سر حاله و آرایش به هم ریخته ای هم داره. خوب برای من که همه فکر و ذکرم شده بود سکس. این علامت ها نشون دهنده یک سکس خوب بود. اوایل می گفتم نه بابا مامی هرگز به بابا خیانت نمی کنه. دیگه آخر خیانتش همون دستمالی شدنش توسط علی بوده ولی حموم رفتن دوشنبه عصرای مامی اونم قبل از اومدن بابا منو بیشتر به شک می انداخت. واسه همین تصمیم گرفتم ببینم موضوع از چه قراره. اتاق خوابهای خونمون همه طبقه بالای خونه بود و تو طبقه اول پذیرایی، نشیمن، آشپزخونه و یه دستشویی بود و یه راه پله که توی خونه بود و پائین و بالا رو به هم مرتبط می کرد. خیالم راحت بود که اگر مامی کاری هم بخواد بکنه تو اتاق خوابشون می کنه. برای همین دوشنبه که رسید با خیال راحت قراره کتابخونه ای خودمو بهم زدم و رفتم خونه. از قفل بودن در خونه که فقط مواقعی که هیچکس خونه نبود قفلش می کردیم، حدس زدم که حتماً مامی با یکی تو خونس. آروم در رو باز کردم و رفتم تو. ولی هر چی گوش کردم هیچ خبری نبود! رفتم بالا تو همه اتاقا سرک کشیدم دیدم نه خیر کسی نیست. پیش خودم گفتم دیدی بیخودی فکرای الکی می کنی! همه مثل تو نیستن. رفتم دوباره از خونه بیرون تا سر ساعت بیام که کسی شک نکنه. دوباره حدود 3 برگشتم که دیدم مامی خونس ولی مثل همیشس. نه آرایش بهم ریخته ای و نه سرحال اتفاقاً برعکس خیلی هم تو خودش بود. رفتم سراغشو یه ذره سر بسرش گذاشتم دیدم نه اصلاً حالش خوب نیست. ازش پرسیدم مامی چیزی شده گفت نه. گفتم آخه ناراحتی. گفت نه. گفتم معلومه. پای چشات گود افتاده. گفت: هستی یه جوری حرف می زنی که انگار خودت زن نیستی. خوب پریودم دیگه دخترم. دوباره همه فکرا اومد تو ذهنم. پس پریود بوده و که خبری نبوده! یه هفته صبر کردم و دوباره دوشنبه زودتر رفتم خونه سر کوچه که رسیدم اولین شوک بهم وارد شد. کادیلاک طلایی عمو نصرت سر کوچه پارک بود. از شدت هیجان و اضطراب پاهام می لرزید. رفتم در خونه و در رو باز کردم . این دفعه قفل هم نبود. آروم رفتم تو. به محض این که رسیدم پای پله های طبقه بالا صدای آه و اوه مامی رو شنیدم. با احتیاط رفتم بالا و از پنجره اتاق خوابم رفتم توی ایوون و یواشکی از پنجره مشغول نگاه کردن شدم. مامی خوابیده بود و عمو نصرت هم سینه به سینش روش افتاده بود و حسابی مشغول بودن. تا حالا نمی تونستم تصور کنم مامی موقع سکس چه شکلیه. خیلی هات بود. حتی سنش باعث نشده بود که خیلی هیکلش به هم بریزه. تو این فکرا بودم و با خودم هم ور می رفتم که ارضا شدم و شل و ول. ولی دوست داشتم تا ته ماجرا رو ببینم. عمو نصرت که معلوم خالش خیلی خرابه صورتشو نزدیک مامی برد و یه چیزی بهش گفت. مامی برگشت و عمو دوباره کرد توی مامی. اما این دفعه فقط چند ثانیه طول کشید و بعدش کیرشو کشید بیرون و همه آبشو ریخت روی کون مامی. بعد هم یه جعبع دستمال از روی میز کنار تخت ور داشت و داد به مامی و خودش پاشد رفت بیرون از اتاق. مامی هم خودشو با دستمال پاک و بلند بلند گفت: نصرت داری میایی زیر گاز رو هم خاموش کن. اصلاً نمی تونستم باور کنم. تازه داشتم می فهمیدم که چرا من این قدر همیشه حشریم! تا عمو بره من بیرون موندم و وقتی که رفت برگشتم تو اتاقم و منتظر شدم مامی بره دستشویی تا من برم و از بیرون دوباره بیام. هنوز هم اون روز که یادم میاد یه حس عجیبی بهم دست می ده نمی دونم شاید مامی از سکس با بابا لذت نمی برده که این کارو کرده شاید هم ما خانوادگی این طوری هستیم